شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عجوز به گریستن تاجالملوک رحمت آورد و گفت: دلشاد باش که تو را به مقصود برسانم. پس از آن برخاسته به نزد سیده رفت. دید که از غایت خشم که به کتاب تاج الملوک دارد گونهاش متغیر است. چون عجوز کتاب بدو داد خشمش افزون گشت و به عجوز گفت: نگفتمت که او از مکاتبۀ من در طمع افتد؟...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
پس از آن ورقه فروپیچیده به عجوز داد؛ عجوز کتاب گرفته به نزد تاجالملوک روان شد. چون به تاجالملوک داد و او از مضمون کتاب آگاه شد دانست که سیده دنیا سنگدل است و رسیدن تاج الملوک بدو دشوار است. شکایت به وزیر برد و در کار خود تدبیر نیگو خواست. وزیر گفت هیچ حیله نمانده که سود بخشد، مگر این که ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! حاجب گفت کس نگذارم که به خانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم، بدانسان که ملک فرموده. پس عجوز خشمگین گشت با حاجب گفت که: من تو را با ادب و خردمند میدانستم، اگر تو را حال دگرگون گشته من چگونگی با سیّده بگویم و او را بازنمایم که تو متعرض کنیزکان او همی شوی. آنگاه عجوز بانگ بر تاجالملوک زد و گفت: ای کنیزک! بگذر...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! جلاد تیغ را بلند کرد و خواست که تاجالملوک را بکشد که ناگاه فراد بلند شد و آواز کوس و شیهۀ اسب به شهر اندر فروپیچید و مردمان دکانها بستند. ملک به جلاد گفت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملک سلیمانشاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاجالملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره...
پ.ن: در قصۀ امشب، باقیِ حکایت ضوءالمکان را خواهید شنید.
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! شوهر نزهتالزمان گفت که: زن برادر را گرامی بدار و او را بینیاز گردان. کار نزهتالزمان با مادر کانماکان بدینسان گذشت و اما کانماکان و دختر عمش قضیفکان پانزده ساله شدند و قضیفکان دختری بود سیمینبر و آفتابروی و باریک میانه و سروقد...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون سلطنت بغداد به حاجب رسید او را ملک ساسان نامیدند و پس از آنکه از عشق کانماکان با قضیفکان آگاه شد، به نزد زن خویش نزهتالزمان بیامد و گفت که: من از بودن این پسر و دختر در یک جا به تشویش اندرم، اکنون پسر برادرت کانماکان مردی است و زنان را از مردان ایمن نتوان بود...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 15:23